پیرنیا گفته بود: «خواهرم شبی در خواب دید که پدرم - که آن زمان هنوز صدراعظم نبود - به خانه آمده و تاجی در دست دارد، گفت: «این تاج محمدعلیمیرزاست. باید الساعه بروم و بر سر او بگذارم.» تاج را روی یکی از طاقچههای خانه گذاشت و رفت تا رسمیترین و بهترین لباسش را بپوشد. خواهرم به تاج نزدیک شد و دید از برف ساخته شده است و از پدرم پرسید: «این تاج از برف است؟» و پدرم پاسخ داد: «برای مدتی که او بر تخت میماند، کافی است.»